صد سال تنهایی



Tuesday, March 15, 2005


چقد دلم برای نوشتن تنگ شده. این‌قدر چیز توی ذهنم هست که بنویسم ولی وقتش رو ندارم. هفته‌ی پیش بعد از مدت‌ها دوباره خواب سوسک دیدم. فکر کنم خواب حشره دیدن واضح‌ترین خواب برای تفسیر هستش. وقتی که آدم تحت فشار عصبی قرار می‌گیره از این خواب‌ها می‌بینه. یادمه که قبل از اومدن به کانادا٬ روزهای آخر که همه چیز گره خورده بود هم این جوری بود. هم‌خونه‌ییم هم می‌گفت که همون موقع‌ها خواب سوسک و دیگر حشرات می‌دیده. همش هم تقصیر این تز و سوپروایز عزیزه که خواب و خوراک نذاشتن واسه آدم.

دیروز یه حرفی به شوخی زدم که دوستم خیلی جدی گرفت و ازم خواست قسم بخورم که شوخی بوده. من البته سریعاً فهمیدم که حرف بدی بوده (البته منظور بدی نداشتم) عذرخواهی کردم و ... ولی من هم این درخواست قسم رو یکم جدی گرفتم و بعد از این که گفتم به جونِ ... اضافه کردم که من هیچ وقت قسم نمی‌خورم چون دلیلی براش نمی‌بینم و هر کس با قاطیعت بپرسه «جدی؟» من هر مدل شوخی و چرت و پرت گویی رو کنار می‌ذارم و جواب می‌دم و هیچ وقت هم دروغ نگفتم و نمی‌گم (البته شما باید قضاوت کنین٬ نه من!) ... ولی این یکی از اصول مهم زندگیم هستش که قسم نمی‌خورم٬ نه به خدا٬ نه به جون هیچ کس ... حرف من راسته و نیازی به قسم برای تایید نداره! شرمنده برای جدی بودن ولی وقتی حساب می‌کنم در حال حاضر توی کل این دنیا به جز چند تا اصل در زندگی٬ و یه خانواده٬ و یک عده دوست و یاری شفیق دارایی دیگه‌یی ندارم و باید ازشون دفاع کنم.

یک سری نکاتی هم توی ذهنم جم شدن که باید سر فرصت با مخاطبین مربوطه درمیون بذارم‌شون! فقط یکی از مشکلاتش اینه که قسمتی از مخاطبین در دسترس نیستند و حرف‌زدن پشت تلفنی که چند ثانیه تاخیر صدا هم داره رسماً امکان‌پذیر نیست.

پ.ن. خیلی دوست دارم بدونم پشت سر من توی این شهر چه حرف‌هایی می‌زنن! کنکجکاوم. (همین طور توی جاهای دیگه!)


Comments: Post a Comment