صد سال تنهایی



Sunday, April 03, 2005


یه احساسی هست که هیچ ازش خوشم نمیاد ولی فکر کنم هیچ راه ساده‌یی برای اجتناب ازش وجود نداره٬ بالاخره یه موقع‌هایی سراغم میاد. دو سه سال و حتی تا پارسال همین موقع‌های سال هم زیاد می‌شد از این مدل موودهایی که اصلاً دلچسب نیست داشته باشم. اخیراً خیلی کم پیش اومده بود٬ طوری که گاهی یادم می‌رفت که چنین موودهایی هم وجود داره. ولی یادآوری می‌شه گاهی ... می‌پرسی که در مورد چه احساسی که دلچسب هم نیست صحبت می‌کنم؟ راستش خیلی آسون نیست توضیح و تشریح‌اش. یه‌جورایی مثل وقتی هست که خوش‌مزه‌ترین چیزها رو هم می‌خوری هیچ مزه‌ی خوبی احساس نمی‌کنی. وقتی که شربت و آب رو مزه‌شون برات فرقی نداره. دقیقا‌ً همون‌جوریه. چیزی که می‌ذاری توی دهنت می‌دونی که خوب و خوش‌مزه هست. می‌بینی و پیش‌بینی می‌کنی که باید خوب باشه. ولی هیچ مزه‌یی احساس نمی‌کنی. مثل ارواح نمی‌تونی از لذات دنیا بهره ببری. همه‌چیز خوبه. در حال تفریح هستی. ولی خوش نمی‌گذره ... یه جورایی حس افسردگی مختصری داری که همه‌ی اون کارهای خیلی باحالی که کلی قبلاً به‌شون فکر می‌کردی و می‌خواستی انجام‌شون بدی برات بی‌معنی و خنثی هستن ... پیداش کردم کلمه‌ش رو ... «خنثی» ... یه حسی که بیشتر به این سوال می‌خوره که خدابیامرز queen می‌گفت:
Does anybody know what we are living for? Does anybody want to take it any more?

تا حالا حس کردین که یه کرم هستین در حال پوست‌اندازی، ولی این پوسته جدا نمی‌شه؟ بعد می فهمین که هیچ وقت‌به پروانه قرار نیست تبدیل بشین و هیچ‌وقت چیزی بیشتر از اونی که هستین نخواهید بود. این‌که محدود هستین و محدود ساخته شدین و آرزوهاتون هیچ وقت جز آرزو نخواهند بود؟

می‌دونم اینا منفی بافیه. حال منم خوبه خوبه. فقط خواستم یه حس رو تشریح کرده باشم. نمی‌دونم که هیچ‌وقت چنین موودی رو داشتی یا نه؟ ظاهر همه‌ی آدما که به این راحتی این حس‌ها رو نشون نمی‌ده....


Comments: Post a Comment