صد سال تنهایی



Tuesday, May 31, 2005


- امروز رفتم پیش استاد عزیز و بازهم کار به کارهایی که دارم اضافه کرد. ولی نمی‌دونم چرا شنگول هستم!!

- خواب می‌بینم آی خواب می‌بینم. یکیش خیلی عجیب بود. مثل پله‌های این منارها که دور یه ستون بصورت دایره وار (مثل دندونه‌های پیچ) بالا می‌ره بود. پله‌های سنگی. ولی من رو به پایین می‌رفتم از پله‌ها. نه می‌دوییدم. دور تا دور سنگ بود. پله‌ها به سمت توی زمین همی‌جوری بدون انتها رفته بود پایین و پشت سر هم بدون جای استراحت یا چیز دیگه‌یی پله بود که چرخ ‌زده بود و پایین رفته بود و من با تمام سرعت می‌دوییدم. اگر پام گیر می‌کرد و می‌افتادم فکر نکنم چیزی ازم باقی می‌موند. دو پله یکی٬ سه پله یکی می‌دوییدم. نمی‌دونم چیزی هم دنبالم بود یا فقط حس می‌کردم که بازم باید سریع‌تر بدوم... از خواب که پریدم قلبم تاپ تاپ می‌زد و نفسم بالا نمی‌اومد!

- خنده‌داره! سال به سال توی ایمیل‌های من چیزی پیدا نمی‌شه که بشه احتمال داد که تصور کرد که امکانش باشه که معنی دیگه‌یی داشته باشه(فهمیدین چی شد؟!) و همیشه‌ی خدا هم تنها هستم وقتی ایمیل می‌خونم. یه بار که یکی دیگه یه ایمیل شانسکی من رو باز می‌کنه می‌گه شاید طرف منظور دیگه‌یی داشته ...! ما که نفهمیدیم چی شد!


Comments: Post a Comment