صد سال تنهایی



Thursday, December 07, 2006


A few nice quotes worth propagating:

"We come to love not by finding a perfect person, but by learning to see an imperfect person perfectly."

----

A girl asked a boy if she was pretty.
He said no.
She asked him if he wanted to be with her forever.
He said no.
She then asked him if he would cry if she walked away.
He again said no.
She had heard too much.
She needed to leave.
As she walked away, he grabbed her arm and told her to stay, he said,
"You're not pretty, you're beautiful. I don't want to be with you forever, I need to be with you forever. I wouldn't cry if you walked away, I would die."

---

"The spaces between your fingers were created so that another's could fill them in."



Saturday, July 22, 2006





Tuesday, June 13, 2006


این وبلاگ عزیز یه کم اینجا خاک خورده. علت‌اش هم کار کار کار ... همه‌ی دوستانی که شروع به کار کردن خودشون بهتر می‌دونن!‌:)

فعلاً در تلاش جور کردن سفر به ایران هستم. خیلی وقته که نرفتم. فکر کنم داره ۲ سال میشه که دادشم رو ندیدم. در هر صورت برای ماه آگوست دارم می‌رم ایران. ولی به طرز عجیبی همه‌ی فامیل دارن ماه آگوست رو پخش و پلا می‌شن و تهران نیستن که ببینم‌شون. دوستان قدیم هم که در اقصی نقاط این کره‌ی خاکی (که الان دیگه شده کره‌ی دودی) پخش هستن.

ولی یه کم که در سطح خانواده دور می‌شم و به پسر/دختر عمه و عموها می‌رسم٬ تازه به این نتیجه می‌رسم که خانواده‌ی بین‌المللی خوبی داریم. دایی در سیدنی-استرالیا٬ دختر عمه در لندن-انگلیس٬ دختر عمه در آستین-تگزاس٬ پسر عمه هوستون-تگزاس٬ پسر عمه کپنهاگ-دانمارک٬ پسر عمه استانبول-ترکیه٬ پسر عمو همین تورنتو-کانادا٬ یک فروند خاله و یک فروند عمه هم در زنجان! بیشتر پدر مادرهای این‌ها هم که همیشه در رفت و آمد ... خلاصه همه‌ی اینها دارن دست به دست هم می‌دن می‌گن فلونی ما آگوست ایران نیستیم!!! منم که انتخاب دیگه‌یی ندارم ...



Tuesday, April 11, 2006


بالاخره انجام شد. کل ماجرا برای من خیلی جالب بود٬ چون اولین بار بود که توی همچین ماجرایی دخیل بود. شرکتی که من توش کار می‌کردم٬ یه شرکت کوچیک بود به اسم Assurent Secure Software Technologies با حدود ۵۵ کارمند. درآمدش در سه سال گذشته٬ سالی دو برابر شده بود. حدود ۱۰ روز پیش به ما اعلام کردند که شرکت رو داره Telus می‌خره. Telus که دفتر اصلیش توی burnaby هست و طرف ونکوور و آلبرتا کارش رو شروع کرده٬ در حال حاضر حدود ۸.۵ میلیارد ارزش داره. ما تا امروز insider حساب می‌شدیم و حق نداشتیم با کسی صحبت کنیم یا سهام خرید و فروش کنیم. این هم خبر رسمی معامله.

من یک مقداری سهام از شرکت قبلی داشتم٬ یعنی در واقع stock options داشتم٬ که تبدیل به پول خواهد شد. فکر نکنم رقم قابل توجهی بشه٬ ولی خب از آسمان افتاده حساب می‌شه تا حدی. ۳۰۰۰ سهم رو که داشتم به قیمت ۸ سنت هر کدام خریده بودم که امیدوارم قیمت‌اش حداقل به یک دلار برسه. ولی خب فکر کنم روسای شرکت٬ هر کدوم یکی دو میلیون و دو تا از صاحبان اصلی شرکت بلکه تا ۵ میلیون سهم داشته باشن که سهام ما در حد مورچه هست در مقابل این‌ها!

در ضمن٬ CEO شرکت جدید٬ یعنی Telus ٬ سال گذشته ۲۰ میلیون دلار درآمد داشته!!

نتیجه اخلاقی: تنها راه میلیونر شدن این ور آب اینه که یه شرکت تاسیس کنی و بفروشیش بعد از اینکه یه کم بزرگ شد و یا بری بشی CEOی یه شرکت غول پیکر.



Thursday, March 30, 2006


مدتی بود که این شعر رو نگاه داشته بودم که در موردش اینجا بنویسم ولی وقت خالی پیدا نکرده بود. اول بخونین بعد در موردش می‌گم:

«بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگ های سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست ...
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار!

خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک – که می خندد به ناز –
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب

ای دل من، گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت، از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم!
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ!»

«--- زنده یاد فریدون مشیری ---»

من خودم جزو اجرا کنندگان فستیوال زیر گنبد کبود بودم و برای همین طبق معمول خیلی کم تونستم ببینم اجراها رو. تنها اجرایی که تونستم رقص مشکین قلم بود. برای کسانی که با مشکین قلم آشنا نیستند (که من هم تا همین اواخر جزوشون بودم)٬ شاهرخ مشکین‌قلم برنده‌ی جایزه‌ی رقص بین‌المللی Lian و هنرمندی هست که کارش در سطح بین‌المللی مطرح هست. قطعه‌ی دوم‌ای که اجرا کرد٬ این شعر بوی بهار مشیری بود٬ با موسیقی یوسف-زمانی و صدای شجریان٬ و هر دوی این‌ها (یوسف-زمانی و شجریان) بصورت میهمان افتخاری حضور داشتند. من که لذت بردم...

فیلم جشنواره از سایت bbc:
قسمت اول
قسمت دوم



Friday, February 24, 2006


- I have some visions about you last night
- wow ... oh, interesting ... what kind of visions
- I was having this vision that you become Minister if you go to Iran
[ after a bit of silence ]
- Wow ... great ... but do I need to go to Iran? ...

Well, I replied with a joke type of answer, easing it up since I didn't know what to answer. However deep inside I was shocked and speechless: I paused for a few second. Well, although the subject was changed soon, but my mind followed up those sentences. The tone, the confidence and ease in expressing it. It never occurred to me before, somebody having such visions for me. And to tell you the truth, I am scared of her visions. They always come true. I never believed in visions or predicting future, but I've seen many cases of her visions coming true. But it wasn't the vision that got me. It was the purity, intentions, the tone ... the tone and where it was coming from. You hear and say such things as a compliment a lot, and remain as compliment. But its different when you mean it.

Don't get me wrong. I don't like to become a Minister or whatever. It's the faith somebody has in me that can get into me. You'll know when someone really has faith in you, and they'll know when you really have faith in them. And it's Scarce.



Monday, February 13, 2006


I want one of these, its soooo cool. Take a look at it yourself (this is a new technogoly that handles multi-touch):